10 اسفند سالروز تولد اخوان ثالث
#نیما_مهرپویا
در جغرافیایی بزرگ شدهام که نه بهار داشت، نه پاییز و نه زمستان. تابستانِ سرد داشت و تابستان گرم؛ جنوب. با این همه شیفتهی پاییز و زمستان شده بودم. راز این شیفتگی نه در درک و حتی رؤیاپردازی اینها، که با بهرهجستن از تصویرسازیهای بدیع، منحصربفرد و گویای مهدی اخوان ثالث رخ داده بود. شعرهای اخوان را نشاید خواند، باید به تماشا نشست. با آن تصویرپردازیها و روایتِ یگانهاش از هر آنچه باید روایت شود.
با شعر زمستاناش در آن گرمای تموز تابستانی بر خود میلرزیدم و فالگوشِ «صحبت سرما و دندان»ش میایستادم. نفس را در آن هوای شرجی بیرون میدادم و به دنبال ابری تاریک بودم تا ایستد چو دیوار در پیش چشمانم و شگفت آنکه میدیدماش.
چاووشی که میخواند بغض میکردم و عزم سفر در راه سوم میبستم. بارها و بارها در آن اتاق تاریک و بیصدا که از نگاه مردهای هم ردپایی نبود، صدای پتپتِ رنجور شمعی در جوار مرگ را میشنیدم و در نوجوانی همآهنگ با آن پیر به دردآلودهی مهجور میخواندم: خدایا «به کجای این شب تاریک بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
در آن جغرافیای گرم که پاییز و زمستانی نداشت که درختاناش را از پا درآورد مینشستم و داستانِ میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک باغ بیبرگی را میشنیدم.
در آن سالهای جوانی و بعد گفتگوهای بیفرجام با بزرگترها، همیشه با این گفتگوی ـ انگار تا همیشه زنده ـ اخوان خودم را آرام میکردم که میخواند:
گوید: «آخر… پیرهاتان نیز… هم…»
گویمش «اما جوانان ماندهاند.»
گویدم «اینها دروغند و فریب.»
گویم «آنها بس به گوشم خواندهاند.»
و میترسیدم که در سالهای پیری هم من نقش مقابل این گفت و شنود را بازی کنم که انگاری دارد به واقعیت نزدیک میشود.
در آن جغرافیای دیر و دور به جستجوی پایتخت این دژآیین قرن پرآشوب آمده بودم تا یادشان بیاورم ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم. ما راویان قصههای شاد و شیرینیم و در نهایت هر بار با صدایی ناتوانتر ز آنکه بیرون آید از سینه زمزمه میکردم که کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکههامان که از میری بود دودمانش منقرض گشته…
هر بار که میراثاش را میخواندم از تمام دبیرهای گیج و گول و کوردل تاریخ که در بنان درفشانشان کلک شیرینسلک میلرزید متنفر میشدم و تنها به همان پوستین کهنهاش دلخوش میکردم. تو گویی مخاطب وصیتاش هستم که میخواند:
«های، فرزندم! بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودانمانند
با بر و دوش تو دارد کار.»
چهقدر یک دو سه گفتم و عرقریزان، عزاکنان و دشنامگویان گریه هم کردم. با کتیبهاش راز جهان را برایم آشکار کرد و سبب شد بارها لعنت کنم همهی شبهای مهتاب و روشن که چون شط علیلی بود.
با شاتقی آن عامی، اما خاصهخوان دفتر ایام و دخترعمو طاووساش در همهی حیاطهای کوچک پاییز و در همهی زندانهای جهان قدم زدم و تلخ زمزمه میکردم:
«هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و با او نمیخواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.»
همه هفتخوان از شاهنامه سراغ دارند و شاهنامهی من از خوان هشتم آغاز میشد؛ همان که ماث روایتگرش بود. صدای مرد نقال را میشنیدم؛ آن صدایش گرم و نایش گرم، آن سکوتش ساکت و گیرا و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم. آنگاه که فریاد برمیآورد:
«قصهاست این، قصه آری قصه درد است.
…
این گلیم تیرهبختیهاست.
خیسِ خونِ داغِ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختیهاست…»
در آن سالهای پر شرم عاشقهای خیالی و پر از ناز معشوقهای خیالی، عاشق میشدم و با غنایی به فخر تمامی تاریخ ایران و به شکلی معاصر نجوا میکردم:
«ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگ نجابت
در کوچههای فروبستهی استجابت
در کوچههای سرور و غم راستینی کهمان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم…»
از نپریشیدن زلفم در لحظه دیدار نگران بودم و در آن جغرافیای جنوب دنبال قاصدک میگشتم و در خانههای بیدریچه، دریچهای روبرویم نمییافتم. هنوز از مرگِ نیما من دلم خون بود اما چون سبوی تشنه زندگی را دوست میداشتم و مرگ را دشمن. از دروغ زشت و مشهور بزرگی: نامش آزادی مشمئز میشدم به درخت معرفت تکیه میکردم و بار حیرت و شکاش را میچیدم و خشمگنانه و آرام میخواندم:
«بر زمینت کشت و بردت سر به سوی آسمانها
باغبانِ شوخ چشمِ پیر و پنهان آبیارت»
اینسان بود که با «امید»، «ناامید» شدم و از پوچ جهان، تنها کهن بوم و بر را دوست دارم اگر دوست دارم.
اخوان روایت تاریخ و سیر آگاهی ایرانِ معاصر است و تا همیشه تر و تازه میماند.
- ۹۵/۱۲/۱۱