گروه آموزشی ادبیات متوسطه دوره دوم استان آذربایجان غربی

waz.adabiyat@chmail.ir

وبلاگ گروه زبان و ادبیات فارسی آذربایجان غربی ، راهی برای تجربه لذت ادبیات

معنی قاضی بست به زبان ساده

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ب.ظ


روز دوشنبه ، هفتم صفر، امیر[مسعود] صبح زود، سوار اسب شد و با پرندگان شکاری و یوزپلنگان و چاکران و خدمتکاران و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و در آنجا غذا و شراب همراه خود بردند و صید زیادی بدست آوردند زیرا تا نزدیک ظهر مشغول صید بودند. پس در کتار رود اطراق کردند و خیمه ها و سایبان هایی در آنجا زده بودند. آنان غذا خوردند و شراب نوشیدند و بسیار خوشحالی کردند.

از آنجا که سرنوشت چنین بود، پس از نماز، امیر دستور داد تا قایق ها را بیاورند و ده قایق کوچک آودند، یکی از آنها بزرگتر بود برای نشستن سلطان و بسته ها پهن کردند و سایبانی بر وی کشیدند. امیر سوار آن قایق شد و هر گروهی از مردم سوار قایقهای دیگر شدند و هیچ کس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان آنها دیدند که چون آب فشار آورده بود قایق پر شده، قایق شروع به غرق شدن و درهم شکستن کرد، موقعی فهمیدند که می خواست غرق شود. فریاد بلند شد و همه به جنبش و تکاپو افتادند، امیر برخاست و بخت یار بود که قایقهای دیگر به او نزدیک بودند. هفت و هشت تن به آب پریدند و امیر را گرفتند و امیر را بردند و به قایق دیگر رسانیدند و کاملا خسته شده بود و پای راستش زخمی شده بود، به اندازه یک کمربند پوست و گوشت پاره شد و چیزی نمانده بود که غرق شود. اما خداوند پس از نشان دادن قدرت خود رحم کرد. جشن و شادی بر او سیاه شد و چون امیر به قایق رسید، قایقها حرکت کردند و به ساحل رود رسانیدند.

امیر از مرگ نجات یافته و به خیمه آمد و لباسهایش را عوض کرد و خیس و ناخوشایند شده بود سوار اسب شد و سریع به قصر رفت  زیرا خبری بسیار ناخوشایند در لشکر پیچیده بود و نگرانی و پریشانی بزرگی به پا شده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند، وقتی پادشاه را به سلامت دیدند. فریاد و دعا در بین سپاهیان و مردم برپا شده بود و آنقدر صدقه دادند که اندازه آن معلوم نبود.

روز بعد امیر دستور داد تا نامه هایی را به غزنین و همه سر زمین های ایران بفرستند وماجرای این لتفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که در پی آن حاصل شد به مردم خبر دهند و دستور داد تا یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در دیگر سرزمین ها به شکرانه این حادثه از خیر گذشته به نیازمندان و مستحقان بدهند. وامیر با امضای خود آن نامه را مورد تائید قرار داد و قاصدان رفتند.

روز پنجشنبه یازدهم صفر امیر تب کرد، تبی سوزان وسردرد (سرسام:نوعی بیماری که به معنای ورم سر(مغز) می باشد).آن طور که نمی توانست با کسی ملاقات کند بجز تعدادی از پزشکان و خدمتکاران مرد وزن واز بقیه مردم دور جست، مردم بسیار نگران وپریشان بودند و نمی دانستند چه پیش می آید.

از وقتی که این بیماری پیش آمده بود بونصر از نامه های رسیده با خط خود نکته برداری می کرد و از تمامی نکته ها آنچه را که در آن خبر ناخوشلیندی نبود به واسطه من به قسمت پایین کاخ می فرستاد و من آن نامه ها را به آغاجی خادم    می دادم و تند تند جوابها را برای بونصر می آوردم. امیر را اصلا نمی دیدم تا زمانی که نامه هایی رسید از پسران علی تکین و من خلاصه آن نامه ها را که در آنها خبر خوشی بود به دربار بردم. آغاجی نامه ها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل امیر تو را به حضور   می طلبد.

به نزد امیر رفتم و دیدم که خانه را تاریک کرده اند و پرده های کتانی خیس در آن آویزان کرده اند و شاخه های بسیاری در آن گذاشته اند و کاسه های بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخه ها گذاشته بودند و دیدم که امیر آنجا بر روی تخت نشسته است در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایین تخت نشسته بود.

امیر گفت: به بونصر بگوی که امروز حالم خوب است ودر همین دو سه روز آینده اجازه ی ملاقات داده خواهد شد، زیرا بیماری و تب همه از بین رفته است.

من بازگشتم و هر چه اتفاق افتاده بود به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. به نزد آغاجی بردم و اجازه حضور یافتم تا بار دیگر افتخار دیدار امیر مسعود را که برای من مبارک بود پیدا کردم.

امیر نامه را خواند و وسایل نوشتن طلب کرد و آن نامه را امضا کرد و گفت وقتی نامه فرستاده شد تو برگرد که درباره موضوع خاصی برای بونصر پیامی دارم تا به تو بگویم.

گفتم اطاعت می کنم و برگشتم با نامه امضا شده و آنچه اتفاق افتاده بود برای بونصر بازگو کردم. این انسان بزرگ و نویسنده لایق با شادمانی به نوشتن پرداخت و تا نزدیک نماز ظهر این امور مهم را به پایان رسانید و چاکران و فرستاده را روانه کرد. سپس نامه ای نوشت به امیر و هر چه انجام داده بود در آن شرح داد. نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر دادم، امیر خواند و گفت خوب شد. به آغاجی خادم گفت کیسه ها را بیاور و به من گفت این کیسه ها را بگیر. در هر کیسه هزار مسقال طلای خرد شده است. به بونصر بگوی طلاهایی است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است و بتهای طلایی را شکسته و ذوب کرده و خرد کرده و این حلال ترین مال هاست. در هر سفری برای ما از این طلاها می آورند تا هرگاه می خواهیم صدقه بدهیم که کاملا حلال باشد از همین دستور می دهیم بدهند.

شنیده ایم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر بسیار تهی دستند و از کسی چیزی قبول نمی کنند و زمین زراعی کوچکی دارند. باید یک کیسع را به پدر و یک کیسه را به پسر داد تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مال حلال برای خود بخرند تا بتوانند راحت تر زندگی کنند. ما نیز شکر این نعمت تندرستی که بدست آوردیم اندکی ادا کرده باشیم.

من کیسه ها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: امیر این کار را بسیار خوب و بموقع انجام داد. شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش می آید که به ده درهم محتاج می شوند. بونصر به خانه بازگشت و کیسه های طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد  و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.

قاضی در حق امیر بسیار دعا کرد و گفت: این هدیه مایه افتخار من است، پذیرفتم و پس دادم زیرا به آن احتیاجی ندارم و روز قیامت بسیار نزدیک است ونمی توانم جواب گوی آن باشم و البته نمی گویم که نیازمند نیستم اما چون به آن مقدار اندکی که دارم قانعم. گناه و عذاب این عمل را نمی توانم بپذیرم.

بونصر گفت: شگفتا طلایی که سلطان محمود با جنگ از بت خانه ها و به زور شمشیر آورده باشد و بت هایی طلایی را شکسته و خرد کرده و گرفتن آنرا خلیفه مسلمین[ خلیفه عباسی] حلال می شمارد شما آنرا نمی پذیرید.

گفت: امرامیرطولانی باد، وضعیت خلیفه به کونه ای دیگر است زیرا او صاحب همه ولایت های اسلامی است و خاجه بونصر با امیر در  جنگها بوده است و من نبوده ام و برایم مشخص نیست که آن جنگها بر شیوه پیامبر بوده است یا نه. من نمی پذیرم و مسئولیت این را به عهده نمی گیرم. گفت اگر تو قبول نمی کنی به نیازمندان و درویشان بده. گفت من هیچ نیازمندی در بست نمی شناسم که بتواند به آن طلا داد و این چه کاری است که طلا کس دیگری ببرد و من در قیامت مورد بازخواست قرار بگیرم، به هیچ وجه آنرا نمی پذیرم.

بونصر به پسر قاضی گفت: توسهم خود را بردار، گفت: زندگی خواجه بزرگ طولانی باد. به هر حال من هم فرزند همین پدرم که این سخن ها را گفت و دانش خود را از او آموخته ام و اگر حتی یک روز او را می دیدم و حالات و رفتار او را می شناختم بر من واجب می شد که تمام امر از او پیروی کنم. چه برسد به اینکه سالها او را دیده ام ومن هم از حساب رسی و ماندن و سوال روز قیامت   می ترسم همان طور که او می ترسد و آنچه از مال دنیا دارم که کم و حلال است برایم کافی است و به بیشتر از آن نیازمند نیستم.

بونصر گفت: خدا خیرتان بدهد شما دو نفر چقدر بزرگوارید و گریه کرد و آنها را بازگرداند و بقیه روز در همین فکر بود و از این ماجرا سخن می گفت و روز بعد نامه ای نوشت به امیر و ماجرا را بازگو کرد و طلا را پس فرستاد.

  • ادبیات متوسظه

نظرات  (۱)

ممنون

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی