گروه آموزشی ادبیات متوسطه دوره دوم استان آذربایجان غربی

waz.adabiyat@chmail.ir

وبلاگ گروه زبان و ادبیات فارسی آذربایجان غربی ، راهی برای تجربه لذت ادبیات

تولستوی و حقیقت

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ب.ظ


"مرا بنا بر اصول کلیسای ارتدوکس غسل تعمید داده و تربیت کرده اند. در دوران کودکی و سنین نوجوانی همین مبانی را به من آموختند. اما هجده ساله که شدم و دو سالی در دانشگاه درس خواندم، دیگر به هر آنچه فراگرفته بودم، ایمان نداشتم." (ص69)
کتاب "اعتراف من" با این جمله آغاز می شود. همین جمله آغازین کتاب کافی است تا هر خواننده ای را میخکوب کرده و ادامه کتاب را بخواند، به خصوص وقتی که می داند این جمله اعتراف خالق رمان های بزرگی مثل "جنگ و صلح" و "آناکارنینا" و "مرگ ایوان ایلیچ" است.
کتاب "اعتراف من" را در تعطیلات نوروز خواندم. این کتاب بخوبی تلاطم روحی آدم بزرگی مثل لئو تولستوی را نشان می دهد. و این تلاطم روحی وقتی به اوج می رسد که او با دیدن مرگ برادرش با پدیده "مرگ" آشنا می شود:
"اتفاق دیگری هم که رخ داد و به من ثابت کرد که باور به این کمال کاری نادرست است و آن هم مرگ برادرم بود... آری در اثر بیماری درگذشت، بی آنکه بداند برای چه زندگی کرده و بدتر از آن برای چه مرده است. هیچ نظریه ای نبود که با آن بتوانم در کشمکش هولناک با مرگ پاسخی به پرسش های او یا خودم بدهم.(ص 82)
وقتی با پدیده "مرگ" آشنا می شود زندگی اش دچار سکون می شود "و این سکون زندگی در پرسش هایی خاص تجلی می یافت:
چرا چنین زندگی می کنی؟
خب، سرانجام چه می شود؟" (ص 85)
این رو در رویی با مرگ است که زندگی برایش پوچ شده و تا مرز خودکشی پیش می رود و می نویسد:
"خویشتن را رو در رو با مرگی هولناک، پوچی، و نیستی کامل می دیدم... فکر خودکشی چنان به نظرم طبیعی می آمد که در گذشته به کمال در زندگی چنین می اندیشیدم." (ص 88)
این جاست که بدون شتاب کاویدن و جستجو برای یافتن پاسخ پرسش هایش را آغاز می کند:" هیچ شتابی نداشتم. زیرا در پی آن بودم که روح خویش را بکاوم. اگر بخت یارم نبود و چنین نمی کردم همیشه فرصت داشتم تا به زندگی خود خاتمه بخشم." (ص 89)
تولستوی سه سوال خیلی ساده و ابتدایی اما مبنایی مطرح می کند. پرسش هایی که "در پنجاه سالگی به فکر خودکشی در ذهنم جان بخشیده بود." و اما آن چند سوال:
- حاصل کار امروز من چیست؟ حاصل فردای من چه خواهد بود؟ اصلا حاصل زندگی من چیست؟ و اصلا من برای چه زندگی می کنم؟
- آیا اصلا در جهان غایتی وجود دارد که مرگ آن را از بین نبرد؟" (ص 96)
از اینجای کتاب ماجرای جستجوی او آغاز می شود که بسیار خواندنی است. ابتدا به علوم تجربی سر می زند اما پس از جستجوی بسیار برای یافتن پاسخ سوالاتش،دست خالی برمی گردد و می نویسد :
"آری، دریافتم که علوم بس جالب و جذاب هستند، اما اصلا روشنی و شفافیتی ندارند تا بتوان با آن ها به این "پرسش حیاتی" پاسخی داد... حتی دانشمندان این علوم نیز خود به ناتوانی خویش اعتراف می کنند و می گویند: نمی توانیم علت هستی را بیان کنیم و اصلا در پی چنین کاری هم نیستیم. (ص 98-99) به کند و کاو در تمامی علوم پرداختم و فهمیدم که علم هیچ پاسخی برای این پرسش ها ارائه نمی دهد و افزون بر این، همه کسانی که در این علوم پژوهش می کرده اند، خود نیز به پاسخی دست نیافته اند، یعنی نه تنها به پاسخی دست نیافته اند بلکه فهمیده اند که تنها حقیقت موجود و ناامید کننده بشریت همان پوچی زندگی است."(ص95)
سپس به علوم نظری روی می آورد اما در آنجا هم چیزی دستگیرش نمی شود:
"در علوم نظری نیز می کوشند ماهیت زندگی را بدون توجه به علت آن دریابند." (ص 101) پس از جستجو در علوم نظری تنها کسانی مثل تولستوی می توانند به نکته ظریفی در این علوم پی ببرند:
"دریافتم که حتی در دانش های اثبات گرایانه، برخی از علوم واقعی و برخی شبه واقعی است و با این علوم شبه واقعی افراد می کوشند حتی به پرسش هایی پاسخ دهند که اصلا کسی از آنان نپرسیده است. همچنین دریافتم که در حوزه  دانش های ژرف می کوشند به پرسش هایی پاسخ دهند که اصلا ربطی به آن ها ندارد." (ص 100)
او در نهایت به دامن فلسفه و متافیزیک پناه می برد اما آنها هم عطش او را نمی نشانند:
"پرسش من این است: این غایت چیست؟ وجود یا پیدایش آتی آن، چه حاصلی دارد؟ فلسفه نه تنها پاسخی ارائه نمی کند،‌ بلکه  حتی پرسش های دیگری را نیز مطرح می سازد و بر آن می افزاید. اصلا وظیفه فلسفه واقعی آن است که چنین پرسشی را به روشنی و وضوح مطرح سازد. حتی اگر با سماجت در پی پاسخ به پرسش علت وجودی انسان و عالم باشد، پاسخی جز این ندارد: هیچ چیز و هیچ چیز." (ص 102)
تولستوی با این پرسشها به سراغ مردم می رود و پس از بررسی می بیند که افراد چهار دسته اند:
1- "ناآگاهی است، یعنی فرد هیچ نمی داند و در نمی یابد که زندگی بیهوده و بی فایده است. افراد این گروه بیشتر زنان یا مردانی جوان هستند که چندان از جنبه عقلی رشد نکرده اند و هنوز پی به این پرسش هستی نبرده اند.
2- پیروی از اپیکور است و بر آن اساس باید از تمامی نیکی های موجود بهره جست.
3- قدرت و نیروست، یعنی باید پس از آن که دریافتیم زندگی پوچ  و  بیهوده است آن را نابود سازیم... آری، انسان های قدرتمند و منطقی ( و شریف و نادر) پس از آنکه دریافتند این زندگی جز بیهودگی و حماقت چیزی نیست چنین کنند... به نظر می رسید که این شایسته ترین روش برای مرگ است و خود نیز می خواستم همین کار را انجام دهم.
4- ضعف است، یعنی فرد چون گذشته به زندگی خویش افتان و خیزان ادامه می دهد. هر چند می داند که این زندگی پوچ و بیهوده است و خود آگاه است که هیچ حاصلی نخواهد داشت." (ص 113-116)
تولستوی تمام عقل و توانش را بکار می برد تا راه حل پنجمی بیابد اما باز هم اعتراف می کند "هیچ نیافتم". (ص 116) وقتی او با "عقل" که به نظر تولستوی "خرد آفرینندگی زندگی است و اگر خرد وجود نداشته باشد زندگی هم نیست"، به پوچی و بیهودگی زندگی می رسد چاره ای جز استیصال و درماندگی ندارد و حال روز روحی خود را در مرحله ای که به تناقض عقل و ایمان می رسد این گونه بیان می کند:
"حال خرابی داشتم. می دانستم که در علوم استدلالی جز نفی زندگی نخواهم یافت و ایمان نیز ارمغانی جز نفی عقل برایم ندارد و این نیز از دیدگاه من دشوارتر از نفی زندگی بود. بنا بر این باز هم نتیجه گرفتم که زندگی بیهوده است... اکنون ایمان به من می گوید که برای درک مفهوم زندگی باید از عقل چشم بپوشم، یعنی آن عقلی را نادیده انگارم که برای درک مفهوم زندگی وجودش ضروری است." (ص 123)
بعد از طی این مراحل تولستوی به یک مساله بسیار مهم می رسد که رسیدن به این مساله کار هر کسی نیست و آن مساله بسیار مهم "چگونگی رابطه انسان و خدا" است.
او می گوید:"پس از اقرار به وجود خدا باز هم به همان مساله رابطه خویشتن با خدای خود می رسیدم."(ص 142)
این از مواردی است که رسیدن و درک سوال از جوابش مهم تر است و روح های بزرگی مثل تولستوی و آن هم بعد از این همه جستجو، تفکر و تعمق و سپری کردن این مراحل روحی است که به این پرسش مهم می رسند. این پرسش در فرهنگ اسلامی و فلسفه ما با عنوان "رابطه حادث و قدیم" مطرح می شود و بسیاری از فلاسفه و عرفا برای پاسخ و یا رسیدن به آن تلاش کرده اند. چنانکه حضرت امام در خاطره ای ( جلد اول کتاب "پا به پای آفتاب") به شخصی که ادعای ارتباط با امام زمان (ع) دارد می گوید اگر راست می گویی این سوال را از امام زمان بپرس و پاسخش را برایم بیاور.
اما کسی که به درک این پرسش رسید قطعا پاسخی هم برای خودش پیدا می کند و گر نه با نداشتن پاسخ این سوال نمی توان به زندگی ادامه داد. تولستوی پاسخ خود را در "ایمان" و "خدا" می یابد و این "ایمان" و "خدا" قطعا با ایمان  قبلی او متفاوت است:
"پس از درک این نکته پی بردم که نمی توان از دیدگاه عقل به پرسش من پاسخ داد. این شیوه نگرش تنها با تغییر این پرسش ممکن شده است، یعنی رابطه امر گذرا با امور لایتناهی را در این پرسش مطرح ساخته اند و در نهایت فهمیدم که به رغم تمامی بیهودگی ها، پاسخ های مبتنی بر ایمان دینی این برتری را دارد که رابطه بین امور گذرا و آن امر لایتناهی در نظر گرفته می شود و بدون آن اصلا نمی توان چنین پرسشی را مطرح ساخت. (ص 126) ...در هر حال ایمان به خدا سبب شده است که آدمی بپذیرد، زندگی به رغم وجود مرگ، جاوید است و این زندگی جاوید با رنج و حرمان و مرگ پایان نمی پذیرد. یعنی با ایمان می توان مفهوم و امکان زندگی را دریافت... جان کلام، بدون ایمان نمی توان زندگی کرد." (ص 127)
حالا تولستوی با شستن چشم هایش به زندگی خودش و مردم نگاهی دوباره می اندازد و اعتراف می کند که مشکل از زندگی خود او بوده است: "دلیل پریشانی من قضاوت نادرست نبوده، بلکه زندگی نادرست من بود."(ص 136) و مردم مشکلی ندارند. همین اعتراف علیه خود، صداقت و بی غرضی تولستوی و اهیمت کار او را می رساند: "آری،‌ این مردم با آرامش کار کرده اند و رنج برده اند، زیسته و مرده اند و در هر شرایطی تنها به جنبه نیک زندگی نگریسته اند و بر پوچی و بیهودگی چشم بسته اند. من عاشق چنین مردمی بودم."
به همین خاطر است که تولستوی به زندگی و سادگی مردم عادی "حسد" می برد و می گوید: "حس می کردم برای درک مفهوم زندگی باید زندگی کرد، البته نه مثل انگل ها و بیکاران، بلکه باید دل به زندگی واقعی سپرد(ص 140) ...آری، شناخت خدا همان مفهوم زندگی است. کافی است! به زندگی بپرداز و به جست و جوی خدا باش،‌ چون زندگی بدون خدا ناممکن است." ( ص 144)
برای همین او در این بخش به خودش، ثروتمندان و دانشمندان توصیه می کند:"حقیقت پروردگار را هر انسانی نمی تواند دریابد و تنها در جماعت است که می توان به این حقیقت پی برد. بنا بر این نباید از مردم برید. برای حفظ رابطه با مردم باید به آنان عشق ورزید و با آنان بود و آشتی کرد."(ص 150)
تولستوی که حالا با جستجو و تعمق به "خدا" و "ایمان" رسیده است در فصل های پایانی کتاب با این ایمان جدید به نقد آموزه های مذهبی اش می پردازد و می گوید بسیاری از مناسک برایم مفهوم نداشت (ص 152) و "به هر آنچه این خادمان کلیسا انجام می دادند نگریستم و پس از این مشاهده، تمامی وجودم دستخوش یاس و ناامیدی شد."(ص 161)
او تا آنجا پیش می رود که رسما و صریحا اعتراف می کنم که از کلیسا بریده است: "بس سرخورده و مایوس بودم و دیگر مذهب ارتدوکس برایم جذابیتی نداشت (ص 160) و... "چون پاسخی که کلیسا ارائه می کرد، خلاف آموزه های دینی حقیقی بود، من ناگزیر از کلیسای ارتدوکس دل کندم." (ص 156)
 کتاب "اعتراف من" کتاب خواندنی و جالبی است نه بخاطر این که "تولستوی" آن را نوشته، نه بخاطر اینکه سوال هایی مطرح می کند و نه حتی به خاطر پاسخ هایی که می دهد- هر چند همه اینها هم می تواند باشد-، بلکه بخاطر اینکه این کتاب "دغدغه ها" و "جستجوی" فردی است برای یافتن پاسخ برای پرسش هایش. شما ممکن است برخی حرف ها و برداشت هایش را نپسندید و حتی از پاسخ هایش قانع نشوید اما نفس این "جستجو" و "دویدن" در پی حقیقت ارزشمند و جذاب است.
- خلاصه کتاب "اعتراف من" خواندنی است چون:" این کندوکاوها برای تفریح نبود، بلکه پرسش های مهم زندگی من بود و چون می خواستم پاسخی برای آنها بیابم."(ص 96)
-کتاب اعتراف من خواندنی است چون:"گوش فرا داده و پیوسته در جستجوی آن محبوبی بودم که سه سال تمام یک لحظه از یادش غافل نشدم، یعنی باز هم به جستجوی پروردگار پرداختم."(ص 143)
-کتاب اعتراف من خواندنی است چون: "آنچه باز گفتم، حکایت نیست، حقیقتی ناب و خلل ناپذیر است و همگان از آن آگاهی دارند." (ص 92)
با خواندن چنین کتاب هایی است که تازه آدم می فهمد "تولستوی" شدن آسان نیست و تنها کسی می تواند شاهکارهایی مانند "جنگ و صلح" و "مرگ ایوان ایلیچ" بنویسد که چنین مراحلی را پشت سر گذاشته باشد.

  • ادبیات متوسظه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی